کوچکتر که بودم نمی دانستم که چرا هروقت این روزها می آیند آسمان به گونه ای عجیب می نالد ، می نالد و دل هر شنونده ای را با ناله اش به درد می آورد ، مانند مادری است که در عزای کودکش گریه می کند . گویی غمی بزرگ در دلش سنگینی می کند و می خواهد آن را بیرون بریزد ، غرشش با سوز و گداز همراه است .
آن روزها دلم می خواست به سراغ آسمان بروم و از او بپرسم : مگر این زندگی با تو چه کرده که این چنین می نالی ، آن هم فقط در این ایام . این سوال را از عزیز هم می پرسیدم . از او می پرسیدم که آیا من می توانم به آسمان کمک کنم و عزیز این چنین پاسخ می داد :
« این داغی است که نه تنها دل آسمان بلکه دل هر زنده و غیر زنده ای را به درد آورده و هیچ گاه سرد نخواهد شد . »
نمی دانم چرا ، ولی هر وقت از او می پرسیدم مگر این چه اتفاقی است لبخندی می زد و چیزی نمی گفت .
در آن ایام گویی عزیز به دنبال گمشده ای می گشت و وقتی صدای طبل از خیابان به گوش می رسید با عجله چادر گل گلی اش را سر می کرد و دست من را می گرفت و به خیابان می برد .
چیـزهای زیبایی می خواندند ، با این که نمی دانـستم راجـع به چـه چیزی و چـه کسی می خـوانند برایم جذاب و دلنشـین بود . وقتی که عزیز بر سر قبر پدر و مادرم می رفت از زبانش می شنیدم که درباره ی آن ها با پدر و مادرم صحـبت می کرد و قطره های اشـک مانـند مروارید از چـشـمانش سرازیر می شـد . در آن شب ها کـه به خـیابان می رفـتیم گاه گاهی که نگاهی به عـزیز می انداختم می دیدم که اشک بر گونه اش روان است .
آن افرادی که در خـیابان جمع می شدند ، بر سـینه هـای خود می زدند و یکی از آنها چـیزهایی می خـواند و بقیه بعضی از جملات آن را تکرار می کردند . کـلمه ای بود که هر چند لحظه یک بارهمه با هم آن را با صدای بلند می گفتند . گروهی از زنان با شنیدن این کـلمه بر سـر و صورت خود می زدند . مـن و عزیز و بعضی از هـمسایه ها نـیز در گوشـه ای از خیابان به تماشای آن ها ایستاده بـودیم . عـزیز را می دیدم کـه گاه گاهی گـریه اش شدت می گرفت و گاهی آرام می شد . من هم سعی می کردم حرکات عزیز و همسایه ها و آن افرادی که در خیابان جمع شده بودند را انجام دهم و با آن ها همراهی کنم . با این که نمی دانستم این حرکات را برای چه انجام می دهم ولی برایم آرامشی به همراهی داشت .
آن لحظات برایم توصیف ناپذیراست . همیشه برایم سوال بود که چرا در این شب ها خیابان از انسان های سیاه پوش پر می شد ، آسمان نیز با آن ها همراهی می کرد و با سیاهی اش بر تیرگی آن شب ها می افزود .
تا یک دهه این صداها می آمدند و می رفتند و مرا مرتب در فکر فرو می بردند و حس کنجکاوی ام را بیش از پیش بر می انگیختند .
آن روزها کـه خـیلی کـوچک بـودم ، نمی دانستم چـه می گـویـند و ایـن اسـم ، اسـم کـیـست کـه بـا شــنیدن آن نـاخـودآگـاه اشک در چـشمان هـمه حـتی خـودم حـلقـه می زنـد .
سال ها گذشت و من بزرگ تر شدم ، هر سال که می گذشت با خواهش و اصرار زیاد من عزیز چیزهایی برایم می گفت ، چیز هایی که با شنیدن آن اگرصبح بود تا شب و اگر شب بود تا صبح مرا به فکر فرو می برد و بعضی اوقات که تنها می شدم و به آن موضوع فکر می کردم به قدری گریه می کردم که احساس می کردم زمین و زمان با من گریه می کنند . بعضی شب ها به حیاط می رفتم و با آسمان درد دل می کردم و با اتفاقات عجیبی که می افتاد حس می کردم آسمان نیز با من صحبت می کند .
کم کم می فهمیدم که در اطرافم چه می گذرد ، می فهمیدم که 1368 سال پیش در همین ایام اتفاقاتی افتاده ، اتفاقاتی که با شنیدن آن دل هر شنونده ای به لرزه می افتد .
دوباره آن روز های غم نزدیک می شدند ، سیاه پوش شدن جهان خبر از آمدن آن روزها
می داد . در خیابان که قدم می زدم ، نگاهم که بر سردر مغازه ها و میدان شهر و پارچه های مشکی آن می افتاد دلم می گرفت و آسمان دلم دوباره ابری می شد ...
به خودم که آمدم دیدم که غمگین بر سر قبری نشسته و گریه می کنم . از خیابان کنار
قـبرستان صدای طبل و سـنچ و ... به گوش می رسـید . حالا خوب می فهـمـیـدم کـه مرثــیه خوان چه می گوید و مردم زیر لب چه زمزمه می کنند و آن اسم ، اسم کیست و مردم چرا با شنیدن آن بر سر و صورت خود می زنند . دیگر عزیز نبود که دستم را بگیرد و چادر گل گلی اش را سر کند و باهم به همراهی دسته برویم .
روز عاشورا بود . صدا هر لحظه نزدیک تر می شد ، دلم می خواست به یاد عزیز به استقبال دسته بروم و از طرفی دوست نداشتم لحظه ای از او دور شوم ، تمام خاطراتم با عزیز از نگاهم می گذشتند و صدایی آشنا که هر سال در این روز و شب ها می شنیدم گوشم را پر کرده بود .
پرچم هایی که آن اسم آَشنا بر روی آن نوشته بود و آن صدا هر لحظه نزدیک تر می شدند . برای عزیز به قدری گریه کرده بودم که اشک هایم خشک شده بودند اما با شنیدن این صدا بی اختیار اشک هایم سرازیر شد . جای خالی عزیز را به شدت حس می کردم . دلم می خواست عزیز در کنارم بود و برایم از آن روز صحبت می کرد ، روزی که آسمان خون گریه می کرد ، روزی که تک ساقی آن دشت بلا را شهید کردند ، روزی که حنجره کودک شش ماهه را با نیزه بریدند و روزی که جهان آخرین روز با « حسین » بودنش بود .
صدای عزیز به گوشم می رسید :
« هر سال که محرم از راه می رسد ، یک داغ کهنه ، یک زخم قدیمی سر باز می کند . داغی که آتش در دل ها می افکند و شورها بر پا می کند . »
صدای « حسین ، حسین » همان صدای آشنا در مزار پیچیده بود و حالا این من بودم که زیر لب زمزمه می کردم :
منم مجنون و لیلایم حسین است
و در دلم آرزو می کردم :
ای کاش در آن روزها با حسین بودم
در کنار او و در رکاب او .