سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید که آن رشته میان شما و خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

روزی تو خواهی آمد...

در زمان غیبت امام زمان (عج) ما باید به وظایف زیرعمل نماییم :

-      دستورات اسلام را اجرا کنیم و با امر به معروف و نهی از منکر مانع انجام رفتارهای زشت در میان مردم شویم .

-      برای آن که دین اسلام ، محکم و استوار باقی بماند ، این دعا را بخوانیم :

یا الله یا رحمن یا رحیم . یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک

ای خدای بخشنده ای مهربان ، ای دگرگون کننده قلب ها ، دل مرا بر دین خود استوار نگه دار .

-      برای سلامتی حضرت مهدی (عج) دعا کنیم و صدقه بدهیم .

-      در روزهای جمعه ، عید غدیر ، عید فطر و عید قربان ، دعای « ندبه » را بخوانیم و در فراق امام زمان (عج) اشک بریزیم .

-      هرگاه نام حضرت را می شنویم ، به احترامش از جا بلند شویم و بایستیم .

-      هر دعایی که می خوانیم ، حضرت مهدی (عج) را در نظر داشته باشیم .

-      در گرفتاری ها و کارهای مهم به امام زمان (عج) توسل کنیم و از آن حضرت یاری بخواهیم .

-      در صورت امکان به مسجد جمکران در شهر قم برویم و نماز امام زمان (عج) را در آن جا بخوانیم .

-      بهترین کار برای مومن آن است که ثواب کارهای خود همچون تلاوت قرآن و زیارت حج عمره ، طواف خانه خدا ، زیارت حرم امامان و ... را به امام زمان (عج) هدیه کند

-      منتظر ظهور حضرت مهدی (عج) باشیم . حضرت علی (ع) درباره غیبت حضرت مهدی فرموده اند : « انتظار ظهور مهدی بالاترین عبادت است . »

 

                                          منبع : مردی که خواهد آمد ( مهدی مراد حاصل )




ساقی ::: شنبه 87/3/18::: ساعت 7:43 صبح

   در فرهنگ اسلام صلوات بر پیامبر و خاندان طاهرینش امری مستحب شمرده شده است . خداوند متعال به همراه ملائکه اش در قرآن بر پیامبر (ص) درود می فرستند و مومنان را ندا می دهند : « بر پیامبر درود و صلوات بفرستید . » پس اگر حجاب ها را از دل برداریم و زنگار دل را با آب توبه شست و شو دهیم ، صدای خدا و ملائک را خواهیم شنید . بر این اساس ، در دیدگاه مسلمین صلوات به عنوان یک عبادت محسوب می شود و نشانگر عشق و محبت مومن به پیامبر و ائمه اطهار ( ع ) است .

   در فرهنگ دین ، صلوات که کلید اجابت دعا است ، درهای آسمان را می گشاید و چون طوفانی که برگ درختان را می ریزد گناه را از وجود مومن می زداید . صلوات نوری است در قبر مومن و سنگین ترین حسنه ای است که فردای قیامت در کفه حسنات او نهاده می شود . کسی که بر پیامبر صلوات می فرستد ، خدا و فرشتگانش بر او صلوات می فرستند .

   پس این سرود روحانی را باهم زمزمه کنیم و بگوییم :

« اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم »

منبع : آثار و برکات صلوات ( محسن ماجراجو )

 

صلواتی که هر مرتبه آن ، ثواب ده هزار صلوات است :

اللهم صل علی سَیّدنا محمدٍ مَااختَلَفَ المَلَوان و تَعاقَبَ العَصرانِ وَ کَرّالجدیدان وَسـتَقبَل الفَرقَدان و بَلّغ روحَه وَ اَرواحَ اَهلِ بَیتَه مِنَاالتَحِیَّةَ وَالسَّلام .




ساقی ::: شنبه 87/3/18::: ساعت 7:34 صبح

   نقل می کنند که مرد صالحی ، مبلغ بیست هزار درهم بدهکار بود و هیچ وسیله ای برای پرداخت آن نداشت .

   روزی طلب کار با اصرار زیاد مبلغ خود را طلب کرد ، به حدی سخت گرفت که مرد مقروض با اشک جاری و دلی افسرده به خانه رفت . بدهکار ، همسایه ای یهودی داشت ، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد ، گفت : تو را به دین اسلام سوگند می دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی ؟ ! او جریان را برایش شرح داد .

   یهودی به منزل خود رفته و مبلغ بیست هزار درهم برایش آورد و گفت : اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه که هستیم ؛ سزاوار نیست که همسایه من به رنج قرض گرفتار باشد .

   بدهکار آن پول را برداشت و پیش طلب کار آورد . طلب کار از این سرعت در پرداخت پول تعجب کرد . از او پرسید : از کجا تهیه کردی ؟ بدهکار جریان برخورد همسایه یهودی را برایش نقل کرد ، در این موقع طلب کار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد و گفت :

   من از یک یهودی کمتر نیستم ، سند خود را بگیر که من طلبم را به تو بخشیدم .

   طلب کار همان شب در خواب دید که قیامت به پا شده و نامه های اعمال در حرکت است ، بعضی نامه اعمالشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می گیرد . در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود به بهشت بدون حساب به او دادند .

   پرسید : چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم ؟ گفتند :

« چون تو جوانمردی کردی و سند آن مرد نیکوکار را رد نمودی ، ما چگونه نامه عمل تورا ندهیم با این که بخشنده و مهربانیم ، همان طور که تو از حساب او گذشتی ، ما هم از حساب تو می گذریم ، طلبت را بخشیدی ، ما هم گناهان تو را بخشیدیم . »   

                                   

                                 منبع : راه رستگاری ( محمدرضا داداش زاده ) 

 




ساقی ::: شنبه 87/3/18::: ساعت 7:33 صبح

 
*

اللهم عجل لولیک الفرج




ساقی ::: جمعه 87/3/17::: ساعت 8:45 صبح

سلام

می تونین بهم کمک کنین

منتظرم ، منتظرم تا فصل هم عهدی بیاد

سید جواد رو پیدا کنم .

خیلی ممنون

 




ساقی ::: جمعه 87/3/17::: ساعت 8:30 صبح

از پیامبراکرم (ص) نقل شده که فرمودند :

« هنگامی که بنده از رخت خواب گرم و نرم و خواب خوش و لذیذ با چرت و خواب آلودگی بلند می شود تا با نماز شبش خداوند را راضی کند ، خداوند با او به ملائکه اش مباهات و افتخار می کند و به ملائکه اش می گوید :

   آیا این بنده مرا می بینید که از رخت خواب خوش و لذیذ خودش بلند شده و مشغول نمازی شود که من بر او واجب نکرده ام ؟ شـما شاهـد و گواه باشید که من او را بخشیده ام .»

                                                                         برگرفته ازکتاب : داستان های شگفت انگیزی از نماز شب




ساقی ::: چهارشنبه 87/3/15::: ساعت 11:9 صبح

کوچکتر که بودم نمی دانستم که چرا هروقت این روزها می آیند آسمان به گونه ای عجیب می نالد ، می نالد و دل هر شنونده ای را با ناله اش به درد می آورد ، مانند مادری  است که در عزای کودکش گریه می کند . گویی غمی بزرگ در دلش سنگینی می کند و می خواهد آن را بیرون بریزد ، غرشش با سوز و گداز همراه است .

   آن روزها دلم می خواست به سراغ آسمان بروم و از او بپرسم : مگر این زندگی با تو چه کرده که این چنین می نالی ، آن هم فقط در این ایام . این سوال را از عزیز هم می پرسیدم . از او می پرسیدم که آیا من می توانم به آسمان کمک کنم و عزیز این چنین پاسخ می داد :

   « این داغی است که نه تنها دل آسمان بلکه دل هر زنده و غیر زنده ای را به درد آورده و هیچ گاه سرد نخواهد شد . »

   نمی دانم چرا ، ولی هر وقت از او می پرسیدم مگر این چه اتفاقی است لبخندی می زد و چیزی نمی گفت .

   در آن ایام گویی عزیز به دنبال گمشده ای می گشت و وقتی صدای طبل از خیابان به گوش می رسید با عجله چادر گل گلی اش را سر می کرد و دست من را می گرفت و به خیابان می برد .

   چیـزهای زیبایی می خواندند ، با این که نمی دانـستم راجـع به چـه چیزی و چـه کسی می خـوانند برایم جذاب و دلنشـین بود . وقتی که عزیز بر سر قبر پدر و مادرم می رفت از زبانش می شنیدم که درباره ی آن ها با پدر و مادرم صحـبت می کرد و قطره های اشـک مانـند مروارید از چـشـمانش سرازیر می شـد .  در آن شب ها کـه به خـیابان می رفـتیم گاه گاهی که نگاهی به عـزیز می انداختم می دیدم که اشک بر گونه اش روان است .

   آن افرادی که در خـیابان جمع می شدند ، بر سـینه هـای خود می زدند و یکی از آنها چـیزهایی می خـواند و بقیه بعضی از جملات آن را تکرار می کردند . کـلمه ای بود که هر چند لحظه یک بارهمه با هم  آن را با صدای بلند می گفتند . گروهی از زنان با شنیدن این کـلمه بر سـر و صورت خود می زدند . مـن و عزیز و بعضی از هـمسایه ها نـیز در گوشـه ای از خیابان به تماشای آن ها ایستاده بـودیم . عـزیز را می دیدم کـه گاه گاهی گـریه اش شدت می گرفت و گاهی آرام می شد . من هم سعی می کردم حرکات عزیز و همسایه ها و آن افرادی که در خیابان جمع شده بودند را انجام دهم و با آن ها همراهی کنم . با این که نمی دانستم این حرکات را برای چه انجام می دهم ولی برایم آرامشی به همراهی داشت .

   آن لحظات برایم توصیف ناپذیراست . همیشه برایم سوال بود که چرا در این شب ها خیابان از انسان های سیاه پوش پر می شد ، آسمان نیز با آن ها همراهی می کرد و با سیاهی اش بر تیرگی آن شب ها می افزود .

   تا یک دهه این صداها می آمدند و می رفتند و مرا مرتب در فکر فرو می بردند و حس کنجکاوی ام را بیش از پیش بر می انگیختند .

   آن روزها کـه خـیلی کـوچک بـودم ، نمی دانستم چـه می گـویـند و ایـن اسـم ، اسـم کـیـست کـه بـا شــنیدن آن نـاخـودآگـاه اشک در چـشمان هـمه حـتی خـودم حـلقـه می زنـد .

   سال ها گذشت و من بزرگ تر شدم ، هر سال که می گذشت با خواهش و اصرار زیاد من عزیز چیزهایی برایم می گفت ، چیز هایی که با شنیدن آن اگرصبح بود تا شب و اگر شب بود تا صبح مرا به فکر فرو می برد و بعضی اوقات که تنها می شدم و به آن موضوع فکر می کردم به قدری گریه می کردم که احساس می کردم زمین و زمان با من گریه می کنند . بعضی شب ها به حیاط می رفتم و با آسمان درد دل می کردم و با اتفاقات عجیبی که می افتاد حس می کردم آسمان نیز با من صحبت می کند .

   کم کم می فهمیدم که در اطرافم چه می گذرد ، می فهمیدم که 1368 سال پیش در همین ایام اتفاقاتی افتاده ، اتفاقاتی که با شنیدن آن دل هر شنونده ای به لرزه می افتد .

   دوباره آن روز های غم نزدیک می شدند ، سیاه پوش شدن جهان خبر از آمدن آن روزها

می داد . در خیابان که قدم می زدم ، نگاهم که بر سردر مغازه ها و میدان شهر و پارچه های مشکی آن می افتاد دلم می گرفت و آسمان دلم دوباره ابری می شد ...

  

   به خودم که آمدم دیدم که غمگین بر سر قبری نشسته و گریه می کنم . از خیابان کنار

قـبرستان صدای طبل و سـنچ و ... به گوش می رسـید . حالا خوب می فهـمـیـدم کـه مرثــیه خوان چه می گوید و مردم زیر لب چه زمزمه می کنند و آن اسم ، اسم کیست  و مردم چرا با شنیدن آن بر سر و صورت خود می زنند . دیگر عزیز نبود که دستم را بگیرد و چادر گل گلی اش را سر کند و باهم به همراهی دسته برویم .

   روز عاشورا بود . صدا هر لحظه نزدیک تر می شد ، دلم می خواست به یاد عزیز به استقبال دسته بروم و از طرفی دوست نداشتم لحظه ای از او دور شوم ، تمام خاطراتم با عزیز از نگاهم می گذشتند و صدایی آشنا که هر سال در این روز و شب ها می شنیدم گوشم را پر کرده بود .

   پرچم هایی که آن اسم آَشنا بر روی آن نوشته بود و آن صدا هر لحظه نزدیک تر می شدند . برای عزیز به قدری گریه کرده بودم که اشک هایم خشک شده بودند اما با شنیدن این صدا بی اختیار اشک هایم سرازیر شد . جای خالی عزیز را به شدت حس می کردم . دلم می خواست عزیز در کنارم بود و برایم از آن روز صحبت می کرد ، روزی که آسمان خون گریه می کرد ، روزی که تک ساقی آن دشت بلا را شهید کردند ، روزی که حنجره کودک شش ماهه را با نیزه بریدند و روزی که جهان آخرین روز با « حسین » بودنش بود .

   صدای عزیز به گوشم می رسید :

   « هر سال که محرم از راه می رسد ، یک داغ کهنه ، یک زخم قدیمی سر باز می کند . داغی که آتش در دل ها می افکند و شورها بر پا می کند . »

   صدای « حسین ، حسین » همان صدای آشنا در مزار پیچیده بود و حالا این من بودم که زیر لب زمزمه می کردم :

منم مجنون و لیلایم حسین است

   و در دلم آرزو می کردم :

ای کاش در آن روزها با حسین بودم

در کنار او و در رکاب او .

 




ساقی ::: چهارشنبه 87/3/15::: ساعت 11:4 صبح

  

1368سال از واقعه کربلا می گذرد و تو هرسال رخت سیاه می پوشی . حسی غریب نمی گذارد که در خانه بنشینی ، حسی که تو را به مسجد و تکیه و حسینیه می کشاند . اگر هم شب اول و دوم در خانه بنشینی ، صدای طبل ها و نوای سوزناک مرثیه خوان ها دلت را به کوچه و خیابان می کشاند .

   دسته های سیاه پوش کبوتران می آیند و می روند و تو هربار مثل کبوتری دل شکسته دلت را همراه فوج فوج کبوترهای از راه رسیده پر می دهی .

   یک جا ایستاده ای اما دلت میان دسته های سینه زنی ات که بر سینه می کوبند .

   بی اختیار بغض می کنی .

   پرده ای از اشک جلوی چشمانت را می گیرد و گاه گاهی گریه امانت نمی دهد .

   هر سال که محرم از راه می رسد ؛ یک داغ کهنه ، یک زخم قدیمی سرباز می کند . داغی که آتش در دل می افکند و شورها برپا می کند .

 و تو هرسال این قصه را مرور می کنی ، آرزو می کنی

           ای کاش

                    در آن روزها

                            با حسین بودی

                   در کنار او و در رکاب او .

 

 

                                                                                                      منبع : مجله رشد نوجوان




ساقی ::: چهارشنبه 87/3/15::: ساعت 11:1 صبح

لا اله الا الله

محمد رسول الله

علیا ولی الله

فاطمه عصمت الله

حسن بن علی حلم الله

حسین امیری ثارالله

عباس غیرت الله




ساقی ::: چهارشنبه 87/3/15::: ساعت 10:44 صبح

برای شادی روح سید جواد

صلوات

           یا حسین




ساقی ::: چهارشنبه 87/3/15::: ساعت 10:42 صبح

   1   2      >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 4


کل بازدید :5041
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<